سكوت2012 بهترین وبلاگ عمومی از شما،با شما،براي شما(همه چيز براي همه كس) |
|||
جمعه 20 اسفند 1389برچسب:زندگينامه,حكايت,داستانهاي عاشقانه,شعرهاي عاشقانه,آيا ميدانيد,باورنكردني ها,دانستنيها,داستانهاي پندآموز,, :: 21:16 :: نويسنده : علیرضا
آن شب بهاری را به یاد بیاور مترسک!. همان شبی كه بیخوابی به سرم زد و نیمه شب با پای برهنه به سراغت آمدم. كنارت روی علفها دراز كشیدم. آسمان آنقدر آبی بود كه حتی تاریكی شب هم نمیتوانست آن را بپوشاند.
ـ صدای جیرجیركها را میشنوی مترسك!؟ ـ …
براي ديدن بقيه ي داستان به ادامه ي مطلب برويد ![]() ادامه مطلب ... جمعه 20 اسفند 1389برچسب:زندگينامه,حكايت,داستانهاي عاشقانه,شعرهاي عاشقانه,آيا ميدانيد,باورنكردني ها,دانستنيها,داستانهاي پندآموز,, :: 21:4 :: نويسنده : علیرضا
افسر راهنمائی یه آقایی رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره. براي ديدن بقيش به ادامه ي مطلب برويد. ![]() ادامه مطلب ... جمعه 20 اسفند 1389برچسب:زندگينامه,حكايت,داستانهاي عاشقانه,شعرهاي عاشقانه,آيا ميدانيد,باورنكردني ها,دانستنيها,داستانهاي پندآموز,, :: 20:44 :: نويسنده : علیرضا
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. براي ديدن بقيش روي ادامه ي مطلب كليك كن. ![]() ادامه مطلب ... جمعه 20 اسفند 1389برچسب:زندگينامه,حكايت,داستانهاي عاشقانه,شعرهاي عاشقانه,آيا ميدانيد,باورنكردني ها,دانستنيها,داستانهاي پندآموز,, :: 20:42 :: نويسنده : علیرضا
دو نفر بودند و هر دو در پي حقيقت ، اما براي يافتن حقيقت يكي شتاب را برگزيد و ديگري شكيبايي. اولي گفت: آدميزاد در شتاب آفريده شده، پس بايد در جست وجوي حقيقت دويد. آنگاه دويد و فرياد برآورد: من شكارچي ام، حقيقت شكار من است. او راست مي گفت، زيرا حقيقت، غزال تيز پايي بود كه از چشم ها مي گريخت.
اما هر گاه كه او از شكار حقيقت باز مي گشت، دست هايش به خون آغشته بود. شتاب او تير بود. هميشه او پيش از آن كه چشم در چشم غزال حقيقت بدوزد، او را كشته بود. خانه باورش مزين به سر غزالان مرده بود. اما حقيقت، غزالي است كه نفس مي كشد. اين چيزي بود كه او نمي دانست.
ديگري نيز در پي صيد حقيقت بود.اما تير و كمان شتاب را به كناري گذاشت و گفت: خداوند آدميان را به شكيبايي فراخوانده است. پس من دانه اي مي كارم تا صبوري را بياموزم و دانه اي كاشت، سال ها آبش داد و نورش داد و عشقش داد. زمان گذشت و هر دانه، دانه اي آفريد. زمان گذشت و هزار دانه، هزاران دانه آفريد. زمان گذشت و شكيبايي سبزه زار شد. و غزالان حقيقت خود به سبزه زار او آمدند. بي بند و بي تير و بي كمان.
و آن روز، آن مرد، مردي كه عمري به شتاب و شكار زيسته بود، معني دانه و كاشتن و صبوري را فهميد. پس با دستهاي خوني اش دانه اي در خاك كاشت.
![]() جمعه 20 اسفند 1389برچسب:زندگينامه,حكايت,داستانهاي عاشقانه,شعرهاي عاشقانه,آيا ميدانيد,باورنكردني ها,دانستنيها,داستانهاي پندآموز,, :: 20:37 :: نويسنده : علیرضا
روزي روزگاري در روستايي در هند؛ مردي به روستاييها اعلام کرد که براي خريد هر ميمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاييها هم که ديدند اطرافشان پر است از ميمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران ميمون به قيمت 20 دلار از آنها خريد ولي با کم شدن تعداد ميمونها روستاييها دست از تلاش کشيدند. به همين خاطر مرد اينبار پيشنهاد داد براي هر ميمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با اين شرايط روستاييها فعاليت خود را از سر گرفتند. پس از مدتي موجودي باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاييان دست از کار کشيدند و براي کشاورزي سراغ کشتزارهايشان رفتند.
اين بار پيشنهاد به 45 دلار رسيد و در نتيجه تعداد ميمونها آنقدر کم شد که به سختي ميشد ميموني براي گرفتن پيدا کرد. اينبار نيز مرد تاجر ادعا کرد که براي خريد هر ميمون60 دلار خواهد داد ولي چون براي کاري بايد به شهر ميرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او ميمونها را بخرد.
در غياب تاجر، شاگرد به روستاييها گفت: «اين همه ميمون در قفس را ببينيد! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشيد.» روستاييها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پولهايشان را روي هم گذاشتند و تمام ميمونها را خريدند... البته از آن به بعد ديگر کسي مرد تاجر و شاگردش را نديد و تنها روستاييها ماندند و يک دنيا ميمون.
![]() جمعه 20 اسفند 1389برچسب:زندگينامه,حكايت,داستانهاي عاشقانه,شعرهاي عاشقانه,آيا ميدانيد,باورنكردني ها,دانستنيها,داستانهاي پندآموز,, :: 20:15 :: نويسنده : علیرضا
روزگار قديم، پادشاهي زندگي مي کرد که در سرزمين خود همه چيز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چيزي که نداشت خوشبختي بود و با اين که پادشاه کشور بزرگي بود به هيچ وجه احساس خوشبختي نمي کرد.
پادشاه يکي از روزها تصميم ...
براي ديدن بقيه ي داستان به ادامه ي مطلب برويد.
![]() ادامه مطلب ... جمعه 20 اسفند 1389برچسب:زندگينامه,حكايت,داستانهاي عاشقانه,شعرهاي عاشقانه,آيا ميدانيد,باورنكردني ها,دانستنيها,داستانهاي پندآموز,, :: 19:40 :: نويسنده : علیرضا
مرغ از قفس پرید براي ديدن بقيش به ادامه ي مطلب برويد. ![]() ادامه مطلب ... جمعه 20 اسفند 1389برچسب:زندگينامه,حكايت,داستانهاي عاشقانه,شعرهاي عاشقانه,آيا ميدانيد,باورنكردني ها,دانستنيها,داستانهاي پندآموز,, :: 19:34 :: نويسنده : علیرضا
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. ![]() جمعه 20 اسفند 1389برچسب:زندگينامه,حكايت,داستانهاي عاشقانه,شعرهاي عاشقانه,آيا ميدانيد,باورنكردني ها,دانستنيها,داستانهاي پندآموز,, :: 19:20 :: نويسنده : علیرضا
جمعه 20 اسفند 1389برچسب:زندگينامه,حكايت,داستانهاي عاشقانه,شعرهاي عاشقانه,آيا ميدانيد,باورنكردني ها,دانستنيها,داستانهاي پندآموز,, :: 19:3 :: نويسنده : علیرضا
روزی شیوانا از نزدیک مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید که کنار حوضچه نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است.شیوانا کنار مرد نشست و علت افسردگی اش را جویا شد. مرد گفت:”این زمین را از پدرم به ارث گرفته ام. از جوانی آرزو داشتم در این جا ماهی پرورش دهم. همه چیز آماده است. فقط نیازمند سرمایه ای بودم که این حوضچه را لایروبی و تمیز کنم و فضای سربسته مناسبی برای پرورش و نگهداری... اگه تا اينجا خوشتون اومده براي ديدن بقيش به ادامه ي مطلب برويد. ![]() ادامه مطلب ... موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |